کاروان دل |
چشمان تو غرق خون و لبها پر آه آتش به دلت شراره میزد ناگاه هر قطره ي خون روی لب تو میگفت: «لا یوم کیومک أباعبدالله» از آن همه بیکسی سخن میگویند از شعله ي آه و سوختن میگویند بالای سرت زینب و عباس و حسین بر سینه زنان حسن حسن میگویند ای عشق! دلیل ها نمیفهمندت ای رود! قلیل ها نمیفهمندت والله معزّ الاولیائی آقا هر چند ذلیل ها نمیفهمندت
۱۳۸۹ [ ۱۳۹۱/۰۹/۳۰ ] [ 9:36 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
انیس شیون و آهِ رقیه شدی بر نیزه ها ماهِ رقیه ببر با خود مرا، خیری ندارد پس از تو عمر کوتاهِ رقیه برایش باز شد باب نجاتی شبی لبریز غم، اما حیاتی دگر تاب جدایی را ندارد شده ذکر لبش «عجل وفاتی» نگاهی نیمه جان و بی رمق داشت دو چشم خونجگرتر از شفق داشت چه کرده خیزران با قلب دختر اگر جان داد از داغ تو حق داشت [ ۱۳۹۱/۰۹/۲۷ ] [ 7:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
نگاهش را به چشمت دوخت زینب ز چشمان تو صبر آموخت زینب به لب های تو می زد چوب ، بوسه به پیش چشم تو می سوخت زینب فدای ذکر یارب یا رب تو چه اشکی دارد امشب زینب تو به لب آورده جان کاروان را به هر چوبی که می زد بر لب تو تمام روضه آن شب بر ملا بود گمانم کربلا در کربلا بود بمیرم بوسه های خیزرانی فقط یک روضه ي طشت طلا بود
***
بخوانيد:
[ ۱۳۹۱/۰۹/۲۶ ] [ 7:26 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
تو که آرامبخش این قلوبی خبر از حال من داری به خوبی جواب اشک های زینب تو شده در شام رقص و پایکوبی شده زخم دل من سخت کاری که از دستم نیامد هیچ کاری به پیش چشم من در بارش سنگ چه تکریمی شد از لب های قاری چرا از ظلم بی اندازه ي شهر نمی پاشد ز هم شیرازه ي شهر دل هفت آسمان را غرق خون کرد سر خورشید بر دروازه ي شهر
***
بخوانيد: + يک کاروان سپيده رسيده به شهر شام + خورشيد زينب شام را هم زير و رو کن
[ ۱۳۹۱/۰۹/۲۳ ] [ 8:28 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
بیاور با خودت نور خدا را تجلی های مصباح الهدی را به پا کن کربلایی در دل ما تو که تا شام بردی کربلا را به پا شد شور محشر خطبه می خواند به خود لرزید منبر خطبه می خواند شکوهش کوفه را در هم فرو ریخت همه گفتند حیدر خطبه می خواند غروب قافله یادت نمیرفت صدای هلهله یادت نمیرفت گلو و چشم و قلبت سوخت عمری سه تیر حرمله یادت نمیرفت
***
بخوانيد: + وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً + رحمت واسعه ات دست مرا میگیرد [ ۱۳۹۱/۰۹/۱۸ ] [ 8:5 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
غم و درد و بلا کوچه به کوچه تب و اشک و عزا کوچه به کوچه میان کوفه گرداندند سر را به روی نیزه ها کوچه به کوچه خروش ناله در عرش است برپا قیامت می شود از اشک زهرا سری را خولی آورده به کوفه تنی مانده رها بر خاک صحرا دلش بی تاب از آهی پر شرر سوخت شبیه چشم هایی شعله ور سوخت به پای حنجری آتش گرفته تنورخولی آن شب تا سحر سوخت [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۸ ] [ 8:35 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
مصیبت، طاقتش را سر می آورد که با خود یک دل پرپر می آورد از آن تن های غرق خون! بمیرم هزاران تیر باید در می آورد تنت خورشیدِ دشت کربلا بود نه غسل و نه کفن در خون رها بود بگو ای زینت دوش پیمبر کجا شایسته ي تو بوریا بود؟ چه باید کرد با این خون جاری تن خورشید و صدها زخم کاری به روی خاک گفتم صورتت را ... الهی من بمیرم سر نداری [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۶ ] [ 18:18 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
ندارد وسعت داغم مساحت ندیدم بعدِ تو یک روز راحت مرا از کربلا بردند اما دلم جا ماند بین قتلگاهت ندارد شام غم هایم سپیده من و یک کاروان قد خمیده رسیده وقت آغاز جدایی خداحافظ تن در خون تپیده خزان شد پیش چشمم باغی از یاس منم تنها در این هنگام حساس مهیای سفر هستم ولی آه ندارم محرمی برخیز عباس [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۵ ] [ 18:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
دلِ عالم گرفت از هُرم آهت فدای کودکان بی پناهت الهی قلب من آتش بگیرد شب آخر شبیه خیمه گاهت تمام خیمه ها می سوخت یا رب امان از بی پناهی در دل شب تمام دشت پر بود از سیاهی چه آمد تا سحر بر روز زینب تو که رفتی کشید آتش زبانه حرامی حمله ور شد وحشیانه امان از بی حیائی های دشمن امان از طعنه های تازیانه
***
بخوانيد: [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۴ ] [ 18:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
نه تنها زخم ها بی التیام است حدیث غربت او نا تمام است میان قتلگاه افتاده اما نگاه آخرش سوی خیام است دل من داغدار رفتن تو به روی خاک این صحرا تن تو تمام گرگ ها در قتلگاه و ... چه دعوایی سر پیراهن تو ... اسير غربتي جانكاه، زینب دلش بی تاب شد ناگاه، زینب صدایی می رسد از بین گودال إلَیَّ ، یا اُخَیَّ ، آه زینب
***
بخوانيد: [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۳ ] [ 18:10 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
نمی شد آن همه اندوه تسکین مگر با «یا غیاث المستغیثین» ربوده صبر او را اشتیاقِ ملاقات خدا با روی خونین به موج خون رها در قتلگاهی به سوی آسمان داری نگاهی نمی افتد ز لب هایت نوایِ «الهی یا الهی یا الهی» قنوتت: روی دستت اصغرت را ... رکوعت: خم شدی تا اکبرت را ... نهادی صورتت را بر روی خاک بمیرم سجده های آخرت را ... [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۳ ] [ 18:5 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
رها از ما و من بودیم یک عمر غریب یک وطن بودیم یک عمر نزن حرف جدایی با من آخر که یک جان و دو تن بودیم یک عمر بمیرم کوهی از دردی برادر چه بر روز من آوردی برادر مزن آتش به جانم بیش از این نگو که بر نمی گردی برادر فدای اشک هایت خواهر تو مرا کشته نگاه آخر تو کمی آهسته تر تا جای مادر بگیرم بوسه ای از حنجر تو [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۳ ] [ 18:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
شکوه رود و دریا: یا اباالفضل پناه اهل دنیا: یا اباالفضل به حق دست هایی که قلم شد بگیر این دست ها را ! یا اباالفضل دو دستت شد رها و پر گشودی میان موج خون غرق سجودی علی اصغر از دستم نمی رفت اگر از علقمه برگشته بودی سه شعبه، چشم پر خون، داغ اعظم شکسته از غمت آقای عالم کجا آخر به دنبالت بگردد تو و دستی جدا افتاده از هم
***
بخوانيد: [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۲ ] [ 18:5 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
غریبی، بی قراری، عصر جمعه دو قطره اشک جاری، عصر جمعه تو می دانی چه آورده به روزم همین چشم انتظاری عصر جمعه بیا تا قلب خسته جان بگیرد بیا تا غصه ها پایان پذیرد بیاور با خودت مشک عمو را بیا تا کودکی عطشان نمیرد بیا مرهم شوی بال و پری را نگاه نیمه جان و پرپری را شده چشمان مقتل حلقه ي اشک بیا و پس بگیر انگشتری را
***
بخوانيد: + يا اين دل شکسته ما را صبور کن [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۲ ] [ 18:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
شکوه صبر را وقتي نشان داد که اذن رفتنت را آنچنان داد تو رفتی و همه فهمیده بودند که در راه خدا باید جوان داد مرا کشته نوای آخر تو چه آمد بین میدان بر سر تو ز هر سو می رسد بوی تو بابا کجا افتاده، ای جان! پیکر تو من و داغ تو و قدّ کمانی كنارت عمه گرم روضه خواني پس از تو روز من شام سیاه است پس از تو اُف بر این دنیای فانی
***
بخوانيد: [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۱ ] [ 18:5 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
من و شور و نوا شبهای جمعه و قلبی مبتلا شبهای جمعه قيامت مي شود در صحن قلبم به یاد کربلا شبهای جمعه نگاهي كن به چشم بيقرارم كه باراني تر از ابر بهارم فقط یک آرزو مانده به سينه هوای دیدن ششگوشه دارم نگاهی کن به اشک و آه جاری ندارم توشه ای غیر از نداری مرام توست لطف و دستگیری مگر ما را تو تنها می گذاری؟
***
بخوانيد: [ ۱۳۹۱/۰۹/۰۱ ] [ 18:0 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
|
|
اي با شکوه از تو سرودن سعادت است * اين شعرها بهانهي عرض ارادت است |