خورشيد اول: حضرت ختم المرسلين (ص)
آمدي با تجليّ توحيد
به زمين آوري شرافت را
ببري از ميان اين مردم
غفلت و کفر و جاهليت را
ولي افسوس عده اي بودند
غرق در ظلمت و تباهي ها
در حضور زلال تو حتي
پِيِ مال و مقام خواهي ها
سال ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاري بود
چيزي از نور تو نفهميدند
کار آن ها سياهکاري بود
در دل اين اهالي ظلمت
کاش يک جلوه نور ايمان بود
بين دل هاي سخت و سنگيِشان
اثري از رسوخ قرآن بود
چه به روز دل تو آورده
غفلت نا تمام اين مردم
در دل تو قرار ماندن نيست
خسته اي از مرام اين مردم
آخرين روزها خودت ديدي
فتنه اي سهمگين رقم مي خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه ها به هم مي خورد
پيش چشمان گريه پوشت باز
بيرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذيان
چه وقيحانه متهم کردند
لحظه هاي وداع تو افسوس
دل نداده کسي به زمزمه ات
يک جهان راز و يک جهان غم داشت
خنده گريه پوش فاطمه ات
بعد تو در ميان اصحابت
چه مي آيد به روز سيره تو
مي روي و غريب تر از پيش
بين نامردمان عشيره تو
خوش به حال ستارگاني که
با طلوع تو رو سپيد شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهيد شدند
مي روي و در اين غريبستان
بي تو دق مي کنند سلمان ها
دست هاي علي و زخم طناب
واي از اين ظاهراً مسلمان ها
راه توحيدي ولايت را
همگي سد شدند بعد از تو
جز علي و فدائيان علي
همه مرتد شدند بعد از تو
حيف خورشيد من به اين زودي
حرف هايت ز ياد مي رفت و ...
در کنار سقيفه ظلمت
هستي تو به باد مي رفت و ...
شاهدي اين همه مصيبت را
اين غم و درد بي نهايت را
آه اما کسي نمي شنود
غربت سرخ ناله هايت را:
چه شده از بهشت روشن من
اينچنين بوي دود مي آيد
از افق هاي چشم مهتابم
ناله هايي کبود مي آيد
اين همان کوثر است اي مردم
پس چه شد حرمت ذوي القربي
آه آيا درست مي بينم
آتش و بال چادر زهرا
آه تنها سه روز بعد از من
اجر من را چه خوب ادا کرديد!
بر سر ياس دامن ياسين
بين ديوار و در چه آورديد!
غربت تو هنوز هم جاريست
قصه تلخ خواب اين مردم
منتظر در غروب بي ياريست
سال ها آفتاب اين مردم
خورشيد دوم: حضرت امام حسن مجتبي (ع)
قصه از ابتداي مدينه شروع شد
در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
مردي كه از اهالي شهر فريب ها
از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
هم سنگ دين ِ آينه بر سينه مي زدند
هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم ديدن پسر آفتاب را
خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
مرد غريب را همه تنها گذاشتند
حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
راوي اين غروب چهل ساله مي شود
حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
زخم دل شکسته و مجروح کاري است
خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
نينامه غريبي صحراي نينوا
از آخرين تب سخنش سبز مي شود
«لايوم» ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
«لا يوم»... از کبود لبش خون تازه ريخت
گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
آن روز، داغ با دل پر تب چه ميکند
با قامت شکسته زينب چه ميکند
گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
با ساحت مقدس آن لب چه ميکند
خورشيد سوم: حضرت علي بن موسي الرضا (ع)
بوي باران و بوي دلتنگي
مي وزد از حوالي چشمت
چه شده که شقايق و لاله
مي چکد از زلالي چشمت
آسمان هم به گريه افتاده
هم نفس با نگاه بارانيت
ناله ناله فرات مي ريزد
زمزم اشک هاي پنهانيت
بغض هاي دلت ترک مي خورد
در همان شام بيقراي که ...
لاله لاله دل پريشانت
خون شد از خون آن اناري که ...
در غروب نگاه محزونت
آرزويي به جز شهادت نيست
چه غريبانه اشک مي ريزي
و به بالين تو جوادت نيست
خوب شد که نديد فرزندت
بين آن کوچه دست بر پهلو
روضه خوان شد نگاه خونبارت
کوچه، ديوار، لاله، در، پهلو
سر سپردي به خاک دلتنگي
گوشه حجره قتلگاهت بود
گريه گريه مصيبتي اعظم
جاري از گوشه نگاهت بود
چه به روز دل تو آوردند
که عطش شعله مي کشيد از جان
ذکر لب هاي تشنه ات هر دم
السلام عليک يا عطشان
آه با چشم غرق خون ديدي
کربلا کربلا مصيبت بود
هم نوا شد دل شکسته تو
با سري که پر از جراحت بود:
بر سر نيزه هاي نامحرم
لحظه لحظه چه بر سرت آمد
واي از دست هاي سنگيني
که به تکريم دخترت آمد
سنگ ها گرم بوسه از لب هات
در همان کوچه در عبوري که ...
چه شد اي سر بريده زينب
سر در آوردي از تنوري که ...