کاروان دل
 

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلوات الله عليه:

لَوْ كَانَ‏ الْحِلْمُ‏ رَجُلًا لَكَانَ عَلـِيّاً ع‏ وَ لَوْ كَانَ الْفَضـْلُ شَـخْصاً 

لَكَانَ الْحَسَنَ ع وَ لَوْ كَانَ الْسَخَاءُ صُورَةً  لَكَانَ الْحُسَيْنَ ع

وَ لَوْ كَانَ الْحُسْنُ هَيْئَةً لَكَانَتْ فَاطِـمَةَ بَلْ هِـيَ أَعْـظَمُ إِنَّ

فَاطِـمَةَ ع‏ ابْنَتِي خَيـْرُ أَهْـلِ الْأَرْضِ عُنْصُراً وَ شَـرَفاً وَ كَرَماً .

مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين و الأئمة (ابن شاذان)،ص136

 

جنت، بهارِ پيرهنت أيها الکريم

از نور جامه اي به تنت أيها الکريم

 

اي همدم تو زمزمه هاي زلال وحي

اي جبرئيل هم سخنت أيها الکريم

 

تو مطلع کرامتي و لطف و مهر و جود

پروانه هاي انجمنت أيها الکريم

 

نشنيد آنکه بر تو روا داشت ناسزا

يک ناروا هم از دهنت أيها الکريم

 

اما تو که غريب نواز مدينه اي

هستي غريب در وطنت أيها الکريم

 

حتي شهادت تو نداده ست خاتمه

بر روضه هاي دل‌شکنت أيها الکريم

 

مادر نبود تا که ببيند در آن غروب

تشييع شد چگونه تنت أيها الکريم

 

بيرون کشيد با دل غرق به خون حسين

هفتاد تير از بدنت أيها الکريم

 

شد روضه خوان کشته ي مظلوم کربلا

تابوت و پيکر و کفنت أيها الکريم

 

آنجا ولي شراره ي غم پر گدازه بود

يعني به جاي تير و کمان نعل تازه بود

[ ۱۳۹۲/۱۰/۰۹ ] [ 9:9 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

تا بوده و هست درد و غم باشد، آه

داغي به دل اهل کرم باشد، آه

اي شهر مدينه! بي وفايي تا کي؟

کي ديده «کريم» بي حرم باشد، آه

[ ۱۳۹۲/۰۵/۲۳ ] [ 13:47 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

امشب که فرشتگان سخن می گویند

گویا سخن از زبان من می گویند

ذکر لبشان شنیدنی تر شده است

در ارض و سما حسن حسن می گویند

 *

خاک قدمش شمیم جنت دارد

در هر نفسش عطر اجابت دارد

اعجاز محمدی ست در چشمانش

از بس که به جد خود شباهت دارد

 *

ای زمزمه صبح و نسیم ادرکنی

آئینه رحمان و رحیم ادرکنی

ای در کرم و سخاوت و آقایی

بی خاتمه ، ایها الکریم ادرکنی

 *

مانند علی لحن فصیحی داری

در چهره خود نور ملیحی داری

آقا حرم الله شده دلهامان

در هر دل بی تاب ضریحی داری

 

[ ۱۳۹۲/۰۵/۰۱ ] [ 7:0 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

حرف هايي نگفتني دارد

لحظه لحظه غروب چشمانت

رواي زخم هاي کهنه ي توست

اشک هاي بدون پايانت

 

شدت غم چه بي‌کران کرده

آسمان دل وسيعت را

غير زينب کسي نمي فهمد

راز شب گريه ي بقيعت را

 

بين اين مردمان بي غيرت

سهم آئينه ي دلت آه است

دم به دم روي منبر خورشيد

صبّ مولا چقدر جانکاه است


ادامه شعر را از دست ندهيد
[ ۱۳۹۱/۱۰/۱۸ ] [ 9:31 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

چشمان تو غرق خون و لبها پر آه

آتش به دلت شراره می‌زد ناگاه

هر قطره ي خون روی لب تو می‌گفت:

«لا یوم کیومک أباعبدالله»

 

از آن همه بی‌کسی سخن می‌گویند

از شعله ي آه و سوختن می‌گویند

بالای سرت زینب و عباس و حسین

بر سینه زنان حسن حسن می‌گویند

 

ای عشق! دلیل ها نمی‌فهمندت

ای رود! قلیل ها نمی‌فهمندت

والله معزّ الاولیائی آقا

هر چند ذلیل ها نمی‌فهمندت

 

۱۳۸۹

[ ۱۳۹۱/۰۹/۳۰ ] [ 9:36 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

دارم دلي از اميد و غم مالامال

در آتشم از ماتم هشت شوّال

اما به تو و ظهور تو دل بستم

بازآي که برپا شود اين صحن امسال

 

***

 

با آمدنت اگر قيامت برپاست

تيغ تو بلاي جان وهابي هاست

در مقدمت اي منتقم آل الله

اين گنبدِ ريخته، به پا خواهد خاست

 

[ ۱۳۹۱/۰۶/۰۲ ] [ 8:32 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

خورشيد آسماني ماه خدا تويي
همساية قديمي دنياي ما تويي

 

از مرز عقلهاي زميني فراتري

هرگز نديد چشم کسي تا کجا تويي

 

حلم و سيادت نبوي در نگاه توست

اين آفتاب حُسن، رسول است يا تويي

 

صفين شاهد تو شور و حماسه ات
آئينة رشادت شير خدا تويي

 

آيات فتح روز نبرد است چشمهات

طوفان معرکه! پسر لا فتي تويي

 

لحظه به لحظه عمر تو درس بصيرت است

خورشيد صبر، قبلة آئينه ها تويي

 

صلح شکوهمند تو عين حماسه است

بنيان گذار نهضت کرب و بلا تويي

 

بر دوش سيد الشهدا بود رايتت
عباس بود آينه دار شجاعتت


ادامه شعر را از دست ندهيد
[ ۱۳۹۱/۰۵/۱۳ ] [ 4:31 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

هر نگاهت شکيب مي بارد

چشم هايت خلاصه‌ی صبر است

همه‌ی عمر پر تلاطم تو

لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است

 

نقش انگشترت حکايت داشت*

عزّتت را کسي نمي فهمد

چه غمي جانگداز تر از اين

ساحتت را کسي نمي فهمد

 

چشم بارانی ات پریشان از

ظلمت سرد اين کوير شده

چقدر اين قبيله بي دردند

چشم هايت چقدر پير شده

 


ادامه شعر را از دست ندهيد
[ ۱۳۹۰/۱۰/۲۸ ] [ 8:14 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

 

با بي کسي و غربت و غم مي سازيم

با شيون و آه دم به دم مي سازيم

سوگند به آن چهار قبر خاکي

يک روز برايتان حرم مي سازيم

[ ۱۳۹۰/۰۶/۱۴ ] [ 14:0 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]

خورشيد اول: حضرت ختم المرسلين (ص)

 

آمدي با تجليّ توحيد

به زمين آوري شرافت را

ببري از ميان اين مردم

غفلت و کفر  و جاهليت را

 

ولي افسوس عده اي بودند

غرق در ظلمت و تباهي ها

در حضور زلال تو حتي

پِيِ مال و مقام خواهي ها

 

سال ها در کنار تو اما

دلشان از تب تو عاري بود

چيزي از نور تو نفهميدند

کار آن ها سياهکاري بود

 

در دل اين اهالي ظلمت

کاش يک جلوه نور ايمان بود

بين دل هاي سخت و سنگيِ‌شان

اثري از رسوخ قرآن بود

 

چه به روز دل تو آورده

غفلت نا تمام اين مردم

در دل تو قرار ماندن نيست

خسته اي از مرام اين مردم

 

آخرين روزها خودت ديدي

فتنه اي سهمگين رقم مي خورد

و شکوه سپاه پر شورت

باز با خدعه ها به هم مي خورد

 

پيش چشمان گريه پوشت باز

بيرق ظلم را علم کردند

ساحتت را به تهمت هذيان

چه وقيحانه متهم کردند

 

لحظه هاي وداع تو افسوس

دل نداده کسي به زمزمه ات

يک جهان راز و يک جهان غم داشت

خنده گريه پوش فاطمه ات

 

بعد تو در ميان اصحابت

چه مي آيد به روز سيره تو

مي روي و غريب تر از پيش

بين نامردمان عشيره تو

 

خوش به حال ستارگاني که

با طلوع تو رو سپيد شدند

از تب فتنه در امان ماندند

در رکاب شما شهيد شدند

 

مي روي و در اين غريبستان

بي تو دق مي کنند سلمان ها

دست هاي علي و زخم طناب

واي از اين ظاهراً مسلمان ها

 

راه توحيدي ولايت را

همگي سد شدند بعد از تو

جز علي و فدائيان علي

همه مرتد شدند بعد از تو

 

حيف خورشيد من به اين زودي

حرف هايت ز ياد مي رفت و ...

در کنار سقيفه ظلمت

هستي تو به باد مي رفت و ...

 

شاهدي اين همه مصيبت را

اين غم و درد بي نهايت را

آه اما کسي نمي شنود

غربت سرخ ناله هايت را:

 

چه شده از بهشت روشن من

اينچنين بوي دود مي آيد

از افق هاي چشم مهتابم

ناله هايي کبود مي آيد

 

اين همان کوثر است اي مردم

پس چه شد حرمت ذوي القربي

آه آيا درست مي بينم

آتش و بال چادر زهرا

 

آه تنها سه روز بعد از من

اجر من را چه خوب ادا کرديد!

بر سر ياس دامن ياسين

بين ديوار و در چه آورديد!

 

غربت تو هنوز هم جاري‌ست

قصه تلخ خواب اين مردم

منتظر در غروب بي ياري‌ست

سال ها آفتاب اين مردم

 

 

 

 

خورشيد دوم: حضرت امام حسن مجتبي (ع)

 

قصه از ابتداي مدينه شروع شد

در بين كوچه هاي مدينه شروع شد

 

داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند

آري دوباره حادثه اي را رقم زدند

 

غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود

اين بار نيز قسمت مردي كريم بود

 

 

مردي كه از اهالي شهر فريب ها

از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها

 

انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت

يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت

 

گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند

گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند

 

هم سنگ دين ِ آينه بر سينه مي زدند

هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند

 

نه داشتند طاقت اسلام ناب را

نه چشم ديدن پسر آفتاب را

 

خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند

حق را به چند سكه خدايا فروختند؟

 

بر احترام نان و نمك پا گذاشتند

مرد غريب را همه تنها گذاشتند

 

حتي ميان خانه كسي محرمش نبود

دلواپس غريبي و درد و غمش نبود

 

تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است

اشكش فقط روايت اندوه و غربت است

 

حالا دلش گرفته به ياد قديم ها

در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها

 

بغضش کبود مي شود و ناله مي شود

راوي اين غروب چهل ساله مي شود

 

حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

 

روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود

قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود

 

بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد

اشکي کبود راه تماشا گرفته بود

 

مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد

در کوچه دست مادر خود را گرفته بود

 

در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي

ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود

 

ناگاه ديد نقش زمين است آسمان

کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران

 

زخم دل شکسته و مجروح کاري است

خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است

 

مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود

وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود

 

آثار زهر بر بدنش سبز مي شود

گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود

 

جز چشم هاي خسته او که فرات خون...

دارد تمام باغ تنش سبز مي شود

 

يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد

يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود

 

آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند

يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود

 

ني‌نامه غريبي صحراي نينوا

از آخرين تب سخنش سبز مي شود

 

«لايوم» ... از غروب نگاهش گدازه ريخت

«لا يوم»... از کبود لبش خون تازه ريخت

 

گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست

اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست

 

آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند

با قامت شکسته زينب چه مي‌کند

 

گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران

با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند

 

 

 

 

 

خورشيد سوم: حضرت علي بن موسي الرضا (ع)

 

بوي باران و بوي دلتنگي

مي وزد از حوالي چشمت

چه شده که شقايق و لاله

مي چکد از زلالي چشمت

 

آسمان هم به گريه افتاده

هم نفس با نگاه بارانيت

ناله ناله فرات مي ريزد

زمزم اشک هاي پنهانيت

 

بغض هاي دلت ترک مي خورد

در همان شام بيقراي که ...

لاله لاله دل پريشانت

خون شد از خون آن اناري که ...

 

در غروب نگاه محزونت

آرزويي به جز شهادت نيست

چه غريبانه اشک مي ريزي

و به بالين تو جوادت نيست

 

خوب شد که نديد فرزندت

بين آن کوچه دست بر پهلو

روضه خوان شد نگاه خونبارت

کوچه، ديوار، لاله، در، پهلو

 

سر سپردي به خاک دلتنگي

گوشه حجره قتلگاهت بود

گريه گريه مصيبتي اعظم

جاري از گوشه نگاهت بود

 

چه به روز دل تو آوردند

که عطش شعله مي کشيد از جان

ذکر لب هاي تشنه ات هر دم

السلام عليک يا عطشان

 

آه با چشم غرق خون ديدي

کربلا کربلا مصيبت بود

هم نوا شد دل شکسته تو

با سري که پر از جراحت بود:

 

بر سر نيزه هاي نامحرم

لحظه لحظه چه بر سرت آمد

واي از دست هاي سنگيني

که به تکريم دخترت آمد

 

سنگ ها گرم بوسه از لب هات

در همان کوچه در عبوري که ...

چه شد اي سر بريده زينب

سر در آوردي از تنوري که ...

[ ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ ] [ 10:36 ] [ یوسف رحیمی ] [ ]
.: کاروان دل: پايگاه اشعار آئيني يوسف رحيمي :.
اللهم عجل لوليک الفرج

رهبر معظم انقلاب:
درس عاشورا، درس فداكارى و ديندارى
و شجاعت و مواسـات و درس قيـام للَّه
و درس محبّـت و عشـق اسـت. يكى از
درسهاى عاشورا همين انقلاب عظيم و
كبيرى‌ست كه‌شما ملت ايران پشت‌سر
حسين‌زمان و فرزند‌ابى‌عبداللَّه الحسين
عليه‌السلام انجام داديد.

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...