کاروان دل |
فراز اول: جذبه هاي عرفاني آسمان را به خاک ميآري با همان جذبه هاي عرفاني ولي از ياد مي بري خود را دم به دم در شکوه رباني با خودت يک سحر ببر ما را تا تجلي روشن ذاتت دلمان را تو آسماني کن با پر و بالي از مناجاتت تربت کربلاست تسبيحت همدم ندبه هات سجاده بيقرار است گريه هايت را که بيفتد به پات سجاده غربتت را کسي نمي فهمد چشم هايت چقدر پُر ابر است آيه آيه صحيفه ات ماتم جبرئيل نگاه تو صبر است
ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۲۷ ] [ 7:31 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
بر تلّ پايداري خود ايستاده اي در کربلاي دوم خود پا نهاده اي از اين به بعد بيرق نهضت به دوش توست دريای استقامت و کوهِ اراده اي! با پرچم سحر به سوي شام ميروي صبح اميد قافله! خورشيد زاده اي نشناخته صلابت زهرايي تو را هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده اي داغ هزار طعنه به جانت خريده اي در دست باد رشتهی معجر نداده اي هر چند خم شده قدت از داغ کربلا تو در مصاف کوفه و شام ايستاده اي [ ۱۳۹۰/۰۹/۲۱ ] [ 11:19 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
قرآن بخوان از روي نيزه دلبرانه ياسين و الرحمان بخوان پيغمبرانه قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگيرد همچون درخت روشني در هر کرانه بايد بلرزاني وجود کوفيان را قرآن بخوان با آن شکوه حيدرانه خورشيد زينب شام را هم زير و رو کن قرآن بخوان با لهجه اي روشنگرانه کوثر بخوان تا رود رود اينجا ببارم در حسرت پلک کبودت خواهرانه قرآن بخوان شايد که اين چشمان هرزه خيره نگردد سوي ما خيره سرانه ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۶ ] [ 7:33 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
چشم وا کردم و پرپر شدنت را ديدم نيزه در نيزه غريبانه تنت را ديدم زير پامال کبود سم مرکب ها، نه به روي دست ملائک بدنت را ديدم گرچه نشناختمت وقت عبور از گودال عمه ميگفت تن بي کفنت را ديدم گيسويت بر سر ني شعر غريبي ميخواند زلف خونين شکن در شکنت را ديدم قاري من سر نيزه ز عجائب گفتي شام، تفسير غريب سخنت را ديدم آه يعقوب شده چشم من از روزي که به تن تيره دلي پيرهنت را ديدم خيزران شيفتهی ساحت لب هايت شد چشم وا کردم و زخم دهنت را ديدم تا سحر قلب تنور از غم تو آتش بود عطر گيسوي تو و ... سوختنت را ديدم [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۳ ] [ 8:43 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
در راه عشق مقصد آئينه ها يکي ست ميعادگاه و قبلهي اهل ولا يکي ست در سير خلق، راه وصال خدا يکي ست يعني حقيقت نجف و کربلا يکي ست اين دو سپيدهي ازلي نور واحدند از ابتدا حسين و علي نور واحدند الله راز مشترک اين دو رهبر است عرش عروجشان روي دوش پيمبر است خورشيدشان تبسم زهراي اطهر است در دستشان زمام تمامي محشر است از مشرق تجلي توحيد سر زدند از يک افق شبيه دو خورشيد سر زدند ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۳ ] [ 8:37 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
از کار عشق این گره بسته وا نشد باب الحوائج همه حاجت روا نشد بستند راههای حرم را به روی او می خواست تا حرم ببرد آب را نشد دستان او جدا شده از پیکرش ولی یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند یعنی فرات قسمت آل عبا نشد با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت راضی به دل شکستگی بچه ها نشد ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۳ ] [ 8:23 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
اين روزها بوي قفس دارد زمانه اندوه و غربت مي وزد از هر کرانه اين روزها دلتنگ دلتنگم شهيدان کي مي رود از خاطر من ياد ياران بعد از شما بال و پرم از دست رفته تا آسمانها، معبرم از دست رفته بعد از شما هر لحظه بوي غم گرفته در اين غروب بي کسي قلبم گرفته رفتيد و ما مانديم و دلتنگي و هجران دنياي جور و بي وفائي، رنج دوران رفتيد و ما مانديم و سيل امتحان ها در اين غبار آلودي شک و گمان ها دنيا محل امتحان هايي خطير است يک سو سقيفه آن سوي ديگر غدير است انگار ميدان بلا بر پاست هر روز هنگامهي کرب و بلا برپاست هر روز ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۲ ] [ 7:32 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است يعني تمام شعرم اسير دو راهي است این واژه های تب زده غرق تلاطم اند در های و هوی تشنگی و العطش گم اند باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم با چلچراغ اشک شبی را سحر کنیم باید دخیل دل به پر جبرئیل بست آری به قلب معرکه باید سفر کنیم پس از کدام حادثه باید شروع کرد پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم ميدان پر از صداي کف و طبل و هلهله است خيمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است آرام دیدهي تری از دست می رود صبر و قرار مادری از دست می رود بیتاب می شود ز تلظی اصغرش با دیدن کبودی لب های پرپرش ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۰ ] [ 8:37 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
دل من حالت عجیبی داشت می شنیدم صدای قلبم را چشم من حس بی شکیبی داشت حرمش از ملائکه پر بود انبیا در طواف شش گوشه و ثواب هزار حج را داشت به خدا هر طواف شش گوشه شب جمعه ضریح اطهر او غرق نور حضور فاطمه بود به خودم آمدم و فهمیدم بر لبم این نوا و زمزمه بود: «شب های جمعه فاطمه ، با اضطراب و واهمه آید به دشت کربلا ، گردد به دور خیمه ها گوید حسین من چه شد ، نور دو عین من چه شد ... » ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۱۰ ] [ 8:25 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
حضرت عبدالله بن حسن عليهما السلام که نوجـوانى يـازده سـاله بـود، وقتـی تنهايى عمـويـش را در مـيـان دشمنان ديـد در حالـی که خـون تازه از سر امام جـاری بود، از نـزد اهـل حـرم آمـد تا در كنـار امـام حسين عليه السلام ايستاد. حضرت زينب عليها السلام خواست او را نگهدارد و امـام نيـز فرمـود: «خواهـرم او را نگـهدار». اما او به شـدت خوددارى كـرد و گفـت: «والله لا أُفارق عمِّـی به خـدا سوگند از عمويم جدا نمىشوم». با كاروان حسينى ج4، ص 339 میروم بیقرار و بی پروا میروم لا اُفارِقُ عَمِّی میروم که دلم شده دریا میروم لا اُفارِقُ عَمِّی میروم عاقبت به خیر شوم همدم قاسم و زهیر شوم واپسین لحظه های عاشورا میروم لا اُفارِقُ عَمِّی هر دلی در خروش میآید غیرت من به جوش میآید قد و بالام کوچک است اما میروم لا اُفارِقُ عَمِّی ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ ] [ 7:24 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
با نور خود سرشت مرا ناب ناب کن من را برای نوکری ات انتخاب کن هر چند بد حساب شدم، بی وفا شدم اما مرا ز گریه کنانت حساب کن من را به حق مادرت ارباب رد مکن امشب بیا به خاطر زهرا ثواب کن اول به دست خالی من یک نگاه ... آه درمانده را اگر دلت آمد جواب کن در فتنه خیز غفلت و آفات و ابتلاء قلبم ز دست می رود آخر، شتاب کن یک گوشه از تجلی خود را نشان بده یک شب برای عاشق خود فتح باب کن ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۸ ] [ 7:32 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
لب بسته است ، بی رمق و خسته، بی شکیب لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب دنیای شيون است، سکوت دمادمش باران روضه است همین اشک نم نمش زهرائی است ، شکوه ز غمها نمیکند جز آرزوی دیدن بابا نمیکند حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش از سنگ های کینه و گل های معجرش با بیکسی قافله خو کرده آه آه با طعنه های آبله و زخم گاه گاه آری نمک به زخم دل غم نمی زند از گوشواره پیش کسی دم نمی زند ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ ] [ 7:17 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
از امام باقـر عليه السلام نقـل شـده اسـت: روزی حضرت على عليه السلام با جماعتی به سرزمین کربلا رسید. آنگاه فـرمود: «قُتـِلَ فِيهَا مائَتـَا نَبِيٍّ وَ مائَتَا سِبْطٍ كُلُّهُمْ شُهَدَآءُ. وَ مَنَاخُ رِكَابٍ وَ مَصَارِعُ عُشَّاقٍ شُهَدَآءَ. لَا يَسْـبـقُهُمْ مَنْ كَانَ قَبْلَهُمْ؛ وَ لَا يَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ؛ در اينجا دويست پيامبر و دويست نواده پيامبر به قتل رسيـدهاند كه هـمه آنـها شهـيـد هستـنـد. ايـنجـا محـل فرود آمـدن سواران و قتلگاه عاشقان است،شهيدانى كه نه پيشینيان بر آنان سبقت جستهاند و نه آيندگان بـه مقام آنان خواهند رسید». «ابصارالعين في انصارالحسين، ص 22 ؛ بحارالانوار، ج 44، ص 298» تا خیمهي تقرّب تو پر کشیده ایم تو نور محض و ما ز تبار سپیده ایم آقا اگر «مَصارِعُ عُشّاق» کربلاست در عاشقی به منزل آخر رسیده ایم با عطر سیب پیرهنت مست می شویم شیدائی قبیلهي عشق و عقیده ایم ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۶ ] [ 7:23 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
آمد محرم و غم عظمای کربلا خون می تراود از دل صحرای کربلا چشمان توست مصحف غم های کربلا داری به دوش پرچم آقای کربلا هر صبح و شام غرق عزا گریه میکنی با روضه های کرب و بلا گریه میکنی در حیرتم که با دلت این غم چه میکند شب های داغ و شیون و ماتم چه میکند با چشمهات اشک دمادم چه میکند زخمی ترین غروب محرم چه میکند امشب بیا که روضه بخوانی برایمان صاحب عزای خون خدا صاحب الزمان ادامه شعر را از دست ندهيد [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ ] [ 7:21 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
وقتي نگاه ها همه بوي فريب داشت تنها ترين مسافر شبگرد كوفه بود آن زائري که همره خود عطر سيب داشت وقت عبور از صف آهنگران شهر بر روي لب ترنم أمن يجيب داشت با ديدن سه شعبه و سر نيزه هايشان ديگر خبر ز روضهی شيب الخضيب داشت مجنون و سر سپردهی مولاي خويش بود يعني تنش براي جراحت شكيب داشت دارالإماره تشنهی خون شهيد بود آن روز كوفه حال و هوايي غريب داشت پيوست عاقبت سر او با سر امام در كاروان كرب و بلا هم نصيب داشت [ ۱۳۹۰/۰۹/۰۴ ] [ 8:3 ] [
یوسف رحیمی ]
[
]
|
|
اي با شکوه از تو سرودن سعادت است * اين شعرها بهانهي عرض ارادت است |